جدول جو
جدول جو

معنی خراج سر - جستجوی لغت در جدول جو

خراج سر
(خَ جِ سَ)
سرانه. خراج رأس. سرگزیت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گران سر
تصویر گران سر
متکبر، خودخواه، خودسر، مغرور، مست
فرهنگ فارسی عمید
(خَبَ سَ)
ده کوچکی است از دهستان لنگا شهرستان شهسوار. واقع در هفت هزارگزی عباس آباد. و دارای ده تن سکنه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج سوم)
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ)
بر سر. (آنندراج). گرد سر. گرداگرد سر:
بسکه از نرگس تو فتنه فزوده ست رواج
دامن فتنه چو دستار فرا سر پیچم.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
، زیر سر: همانجا خفتی بر زمین و بالش فرا سر نه. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(جِ سَ)
بزرگ. گرامی سرور. ارجمند:
چو تخت آرای شد طرف کلاهش
ز شادی تاج سر میخواند شاهش.
نظامی.
از پی آن گشت فلک تاج سر.
نظامی.
، تاج سر بودن. بزرگ و مافوق و سرور بودن:
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
که زیب تخت و سزاوار ملک و تاج سری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سَ)
آنکه خیالات فاسد و اندیشه های تباه در سر داشته باشد. (آنندراج) ، نعت است مر کسی را که صاحب خیالات فاسد میباشد. چون: ’آدم خام سر چنین کند’
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ده کوچکی است از دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان. ناحیه ای است در 24 هزارگزی جنوب خاوری سی پل و 60 هزارگزی جنوب رودسر. این ده در منطقۀ کوهستانی قرار دارد وآب و هوای آن آب و هوای مناطق سردسیری است و دارای 30 تن سکنه میباشد. شغل اهالی گله داری است و زمستان ها به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
خراج الرأس. خراج سر. سرانه. سرگزیت:
که باشدزبون خراجی سری
که همسر بود با بلنداختری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ)
دهن گشاد از شیشه و مانند آن: در شیشه ای فراخ سر کنند و روز اندر آفتاب و شب اندر جای گرمی نهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به فراخ دهن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ سَ)
آنکه سر کوچک دارد. آنکه سر او بزرگ نیست. کوچک سر
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ سَ فَ)
خرج راه. پولی که برای مسافرت بحساب می آید:
تا بچهل سال که بالغ شود
خرج سفرهاش مبالغ شود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گِ سَ)
متکبر و مدمّغ. (از برهان). کنایه از جاهل و متکبر. (آنندراج) :
اگر خسیسی بر من گران سر است رواست
که او زمین کثیف است و من سماء سنا.
خاقانی.
، صاحب لشکر و سپاه انبوه که او را سپه سالار نیز خوانند. (برهان) ، مست. مخمور. (از آنندراج) :
در قصب سه دامنی آستئی دو برفشان
پای طرب سبک برآر ارچه ز می گران سری.
خاقانی.
شاه گران سر ز می خوش اثر
باد و مباداش گرانی بسر.
امیرخسرو (از آنندراج).
، غضبناک. خشمین. خشمن. رنجیده خاطر. آزرده خاطر:
شاه است گران سر ارچه رنجی
زین بندۀ جان گران ندیده ست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(بَ پَ وَ دَ / دِ)
آنکه خراج رساند. (از آنندراج). آنکه خراج برای حاکم برد. خراج دهنده. خراجگزار:
خراج آورش حاکم روم و ری
خراجش فرستاد کسری و کی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ جِ مِ)
کنایه از قند و شکر و نبات است، بوسه.
لغت نامه دهخدا
(رِ شِ سَ)
خارشی است که در سر پیدا میشود چنانکه صاحب او خواهد که کسی شپش سر او را جوید. صوره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ خَ)
آوازی که از گلوی مردم یا گلو فشرده برآید. (از آنندراج). شاید خراخر باشد. رجوع به خراخر در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ / رِ دَ / دِ)
عشّار. باژبان. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه خراج گیرد. آنکه اخذ خراج کند
لغت نامه دهخدا
تصویری از تاج سر
تصویر تاج سر
بزرگ، گرامی، سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرج سفر
تصویر خرج سفر
هزینه راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخ سر
تصویر فراخ سر
دهن گشاد (شیشه و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه خود را برتر از دیگران داند متکبر مغرور: اگر خسیسی برمن گران سر است رواست که او زمین کثیف است و من سما سنا. (خاقانی)، صاحب سپاه انبوه سپهسالار، مست و مخمور: در قصب سه دامنی آستیی دو برفشان پای طرب سبک برآرا زچه زنی گرانسری. (خاقانی)، خشمگین غضبناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خام سر
تصویر خام سر
کسی که اندیشه های بیهوده در سر دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گران سر
تصویر گران سر
((~. سَ))
متکبر، خود خواه، گران مغز
فرهنگ فارسی معین
نوعی مراسم در عروسی که خیاط برای دوختن لباس به خانه ی صاحب
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمن گاه، سرخرمن، مکان خرمن کوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
خراب کننده
فرهنگ گویش مازندرانی
دری تنگ در آغل گوسفندان که برای خروج یک به یک آنان به بیرون
فرهنگ گویش مازندرانی
یک دنده، خودرأی خودسر
فرهنگ گویش مازندرانی
قبرستان، گورستان، بر سر مزار کسی رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
مستراح، آبزیرگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
جای ریختن شاخه هایچرده که برگ هایش مورد استفاده ی دام قرار
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی در نزدیکی مرزی دره ی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی